خانم معلم! مرا بکش با خودت
با زلفهات، دستهات، تا خودت
مردی بکش دستهاش آنقدر بزرگ
اندازهی کتاب، روشنایی، دریا، خودت
نه! کودکی بکش که شبی با عروسکش
جک می نوشت برای خودش، درختها، خودت
من میروم و تو را تا" سفر بخیر"
ها ! کی؟ من؟! ها ! ها ! خودت !
شاید کسی شبیه تو بود عاشقش شدم
مثل تو هست فقط به خودِ خدا : خودت
فرهاد احمدی ممسنی
نگاه سادهی مرا چرید و رفت سطر بعد
نشد اسیر قافیه ، پرید و رفت سطر بعد
از آن زنی که روبهرو همیشه فخر میفروخت
کمی هوس به رایگان خرید و رفت سطر بعد
شریک دزد بوده و رفیق قافله ، ولی
عذاب سرخ عشق را چشید و رفت سطر بعد
ببین ! پلیس زندگی همیشه دیر میرسد
و دزد لحظههای من دوید و رفت سطر بعد
نشست توی این ردیف و خط تیرهای عمود
به روی خط سینهام کشید و رفت سطر بعد
و پیش پای زندگی ، کمی جلوتر از شما
به خط واحد خدا رسید و رفت سطر بعد
و روی بیت آخرم که سطر آخرش نبود
تمام هستی مرا جوید و رفت سطر بعد
اسماعیل موسوی
رفتی و من نرسیدم به جوابی و سوال-
می شوی در من و من هم که همیشه کر و لال-
شده ام وقت سوالات و دل خوش کردم
به همین حافظ کهنه که تو را فال به فال
می رساند به من اما تو فقط واژه شدی
و لبت نیست که پرواز کنم بی پر وبال...
*
من پری زاده ی خورشید که فاتح شده ام
تکه ای شیشه ای از قلب تو را توی خیال
تو ولی سنگ شدی قصد شکستن کردی
من تو را خواستم اما تو فقط فکر جدال...
*
من و تو سیب دو تا شاخه نبودیم ولی
تو رسیدی و من افسوس همانطور که کال-
بوده ام روی همان شاخه ی کوچک ماندم
کرم ها پشت سرم نقشه کشیدند و حال
باد می آید و باید بروم...اما نه
قول دادی برسانیم به بالا...به کمال
من تمامت شده ام سخت و حالا راحت
بروم جا بزنم؟ نه محال است محال
آنقدر منتظر آمدنت می مانم
که بنامند مرا مرد ترین دختر سال
فروغ تنگاب جهرم
رفته و نوشته من به قصه ها نمی رسم
چشم دوخته که می رسم و یا نمی رسم
فکر می کند بدون چشم های هرزه اش
تا قرار گاه خلوت خدا نمی رسم
من زن جنوبی ام و مثل موج ها صبور
می روم ولی...ولی به انتها نمی رسم
تا نسیم شط و بوی شرجی دقیقه ها
همدم منند من به انزوا نمی رسم
بی تو پا به پای نخل ها ترانه خوانده ام
با تو یک غریبه که به هیچ جا نمی رسم
عاقبت شبی نسیم می شوم به روی شط
می رسم به آسمان که با شما نمی رسم
می وزم به گیسوان نخل های ساحلی
کور خوانده ای که من به قصه ها نمی رسم
فروغ تنگاب
و در آورد باز پیرهنش
عطر دریا نشست روی تنش
زیر مهتاب می درخشیدند
رد پای قشنگ آمدنش
لخت و عریان نشست بر شن ها
مخمل ماهتاب بر بدنش
یافت در انعکاس سربی آب
با تعجب نگاه خویشتنش
ناگهان جمله ی‹‹ خدایا آه
این منم یا...››پرید از دهنش
یادش آمد که دختر دریاست
زیر آبی آب ها وطنش
رفت از پیش ماه و تنها ماند
روی شن های نرم پیرهنش...
فروغ تنگاب
برچسب ها : غزل , فروغ تنگاب ,