راز دل هر کس از قنوتش، پیداست
از بغض نشسته در سکوتش، پیداست
اندازه ی ویرانی هر مخروبه
از وسعت تار عنکبوتش، پیداست !
در محضر عشق، کوه باشی، خردی
چون شاخه ی کوچکی، ضعیفی، تردی
از قدرت عشق، سخت غافل بودی
ای کوه، تو گول هیکلت را خوردی !
در قصه، نگــاهی متمـایز، آورد
دو ماهی سرزنده ی قرمز، آورد
یکـــدفعه گریز زد به ابروهایت
چشمان تورا، توی پرانـتز، آورد
نه مثل تبر به ریشه، بیزارتر است
یا سنگ به عمر شیشه، بیزارتر است
فرهادم و هر روز خدا، عاشقتر
شیرین من از همیشه، بیزارتر است !
یک عمر، اسیر موج و خردل بودی
درگیر تب و سرفه و تاول، بودی
در کوچکی زمین، نمی گنجیدی
افسوس، در این جهان، معطل بودی !
سهم من از این جهان، غمی مبهم بود
از زندگی ام، همیشه چیزی کم بود
هر وقت، هوای پرگشودن کردم
این بال وبال، دست و پاگیرم بود !
برای مولای سبز خیالم
---
یک خــادم افتــخاری اش باشم، کـاش
در شادی و سوگواری اش، باشم کاش
یک عمــــر، میــــان خــاک پای زوار
در گوشه ی کفش داری اش، باشم کاش
هرچند که ما به سوی هم، آمده ایم
آوار شده به روی هم، آمده ایم
ما چون دو قطار روی یک ریل، ولی
افسوس ز روبروی هم، آمده ایم !
ای پاک و زلال، چون دل آئینه
تصـــویر زلال حــــاصل آئـــینه
امروز که زلف شانه کردی دیدم
یک آیـــنه در مقـــابل آئـــینه !
یک مرد که در دلش جهانی درد است
با پیرهنی پاره و خونین در دست...
من قصه ی تلخ یوسفی هستم که
اینبار به یک گرگ پناه آورده است !
یک مرغ اسیر بال و پر باخته ام
بی لذت آب و دانه، سر باخته ام
پا در دل دام و دل اســیر صیـــاد
من، قصه ی بازی دوسر باخته ام !
دلخسته از این جهان، به راه افتادم
ناگاه، به دام یک نگاه افتادم
می خواستم از غم بگریزم، افسوس
از چاله در آمدم، به چاه افتادم !
پیشانی بدشگون نصیبم شده است
یک دل، دل غرق خون نصیبم شده است
درشهر تو، مجنون خیابان گردم
از عشق فقط جنون نصیبم شده است !
در سینه ی من، گدازه افروخته اند
با شعله ی داغ، عشقت آموخته اند
ذکــر تو شده ورد زبـــانم، انگـــار
بر روی لبم، نام تو را دوخته اند !
در راه وصال او، به هر در بزنی
چون ماهی دور از آب، پرپر بزنی
معنای دقیق عشق، یعنی اینکه
در بازی دل، به سیم آخر بزنی !
سیداکبر سلیمانی
نشانی وبلاگ
برچسب ها : سیداکبر سلیمانی رباعی ,