در سکوت مطلق شبهای خویش،بر فراز چشمهای مست مست
من تو را با اشتیاقی بی نظیر،می برم تا دشت های دور دست
می برم تا دامن کوهی بلند ،در میان سبزه زاری پر درخت
می کشم بر گیسویت دست نیاز ،می فشارم دست هایت سخت سخت
با تو انجا در کناری گوشه ای ، عقده از بند زبان وا میکنم
وانچه در دل خود داشتم ،در هزاران دفتر انشا میکنم
با تو دورازهای هوی زندگی ،فارغ از غوغای مردم میشوم
در چمنزار نگاهت دم به دم ، می نشینم می دوم گم میشوم
من در ان دریا هزاران اشک شوق ، از دو چشم خویش جاری میکنم
از کنار چهره مهتابی ات ،تا سحر شب زنده داری میکنم
آه آنجا من تو را ای مهربان ، بوسه ها بر لعل گلگون میزنم
از شراب ارغوان دیدهات ، چون شقایق جامه در خون میزنم
من در ان افکار رویا گونه ام ، با تو در دشت گل و شمشاد ها
فارغ از خاموشی شب میشوم ،از رگ جان می زنم فریاد ها
نا گهان در ان سکوت نیمه شب ، مادرم با دست می کوبد به در
همچو شبهای دگر گوید به من ، آه دیگر وقت خوابت شد پسر
(ج . نوری سمسکندی )
از وبلاگ : http://soltanvahid.blogfa.com/
سر بزنید.خالی از لطف نیست.
برچسب ها : جابر نوری سمسکندی , مثنوی ,