حق ندارد بهانــــــــه بگیرد، دختــــری کـــــه عروسک ندارد
«نه ندارم!» پدر راست میگفت. او به حرف پدر شک ندارد
دخترم خستـهام چند بخش است، باز هـم کفر بابا درآمد
او نمیفهمد این حرف ها را، او که یک قلب کوچک ندارد
یاد روز نمایش که افتاد، باز هم صورتش سرخ تر شد
«من بیایم؟ اجازه؟ اجازه؟» نـــــه لباس تو پولک ندارد
رادیو، قبض برق و اجاره. «ماه لالا و خورشید لالا»
برق آمد و او خواب می دید باز برنـــامه کودک ندارد
صبح فردا، خیابان، بهانه، «دختر بد تو دیگر بزرگی
لج نکن اه، ببین آن یکی هم مثل تو بادبادک ندارد»
آب، بابا، خرابه، شب بعد، دزدکی رفت و چادر به سر کرد
جانماز پر از اخم بی بی و خدایــی کـــــــــه سمعک ندارد
«شاید از او عروسک بگیرم، باید این را بخواهد» ولـــــی نـــــه
توی گوشش یکی گفت: «مادر، چند سال است عینک ندارد»
دخترم خستهام چند بخش است، ها هجی کن: «به قرآن نــ دارم»
نقطــــــه. ای آسمان ســه سـاله، بــــــــــی تو اینجا چکاوک ندارد
لای لا لا امید برادر. گریــــــه! نه نه تو باید بخوابی
در مزار غریبی که دیگر شیشههای مشبک ندارد
این طرف پله های سیاست، آن طرف میزهای ریاست
و پدر کــه به من گفته حتی، پول یک نان سنگک ندارد
باید او بشکند قلکش را، تا بـــرای پدر گــــــل بگیرد
چند شب بعد، بابا که آمد، یادش آمد که قلک ندارد
عمه! بیدار هستی، عزیزم: «لای لا لای لا لای لا لا»
«حق ندارد بهانه بگیرد، دختری که عروسک نه، دارد»
محمد مرادی
برچسب ها : محمد مرادی , مثنوی , شاعر , شعر امروز , مرادی ,
توسط : مهران رنجبر(مهاجر) تاریخ : یکشنبه 98/10/29
دیدگاه شما