دارد شبیه کور میگیرد عصایش را
حس میکند گم کرده حتی ردپایش را
آغاز این قصه تمامش رنج بود ورنج
باید همانجا حدس میزد انتهایش را
سودی ندارد شاعری باشد که بعد از مرگ
حتی نمیخواند رفیقش شعرهایش را
فریاد زد یک عمر گریان شد کسی نشنید
بیهوده بالا برده بود آری صدایش را
آن کشتی طوفان زده بعد از هزاران داغ
حالا به روی دار دیده ناخدایش را
اینجا زمین تا قرنها معکوس می چرخد
میراند اینجا آهنی آهنربایش را
بنزی میان کوچه رد شد ساده لوحی گفت:
بالا کشیده توی گرما شیشه هایش را
جادوی چشمانت به هر کشور که وارد شد
تاحد نابودی کشانده سینمایش را
آهسته میگریم که شاید چشمهایم را
آهسته میبوسی تو اما چشمهایش را
یاسر خسرونژاد
نشانی شاعر:
http://zangeshotor.blogfa.com
برچسب ها : یاسر خسرونژاد غزل غزل امرو ,