تفریق شدم از تو که جمعم کردی
از صفر به اعداد خودم برگشتم
یک شاه به جنگ با تو راهی کردم
یک برده به افراد خودم برگشتم
یک عمر تو را خدا نشانم دادی
آنگونه که از تصورش می مردم
تو بنده ی من نبوده ایی درک کنی
من چوب خداپرستی ام را خوردم
این بازی غیرمنطقی یعنی چه؟
تو دست مرا مگر ندیدی عشقم!
دل دل نکن آنقدر که دل حکم کند
تو آس دل مرا بریدی عشقم
یک شعر نشان من بده شور شوم
یک راه نشان من بده دور شوم
ای نادر تقویم تمام عالم
یک تخت به من نشان بده کور شوم
تو آن طرفِ همان خیابانیُ من
از این طرفش بناست از جان بروم
آن حبس برای من زلیخا بس بود
یوسف نشدم مدام زندان بروم
در مصر اگر قیمتِ من آن بوده
این دوره دگر دورهی ارزانی نیست
تو خوب مرا خریده ای ، باور کن
این قیمت یک یوسف ایرانی نیست!
روزبه بمانی
تو همانی ?ه دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را
منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد
غزل و عاطفه و روح هنرمندش را
از رقیبان کمین ?رده عقب می ماند
هر که تبلیغ کند خوبی دلبندش را
مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر
هر که تعریف کند خواب خوشایندش را
...
مادرم بعد تو هی حال مرا می پرسد
مادرم تاب ندارد غم فرزندش را
عشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به تو
به تو اصرار نکرده است فرایندش را
قلب من موقع اهدا به تو ایراد نداشت
مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را
حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید
بفرستند رفیقان به تو این بندش را :
منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر
لای موهای تو گم کرد خداوندش را
کاظم بهمنی
با نگاهت اجتماع کافری تشکیل شد
هیئتی از فرقه های دلبری تشکیل شد
مردم از خانه برای دیدنت بیرون زدند
سازمان رسمی گردشگری تشکیل شد
ماده گرگ چشمهایت آنقدر کشته گرفت
در مسیرت دادگاه کیفری تشکیل شد
آنقدر مردان بیچاره گرفتارت شدند
مجمع لغو طلاق محضری تشکیل شد
عاشقیدن جوری از زیبایی ات معنا گرفت
که گروه جعل های مصدری تشکیل شد
با تو زیبایی شناسی در هنر تغییر کرد
مکتب امپرسیون روسری تشکیل شد
آمدی از خانه بیرون باز دعوا شد سرت
اخم کردی دسته های شرخری تشکیل شد
عده ای می خواستند از جنس تو صحبت کنند
انجمن های زبان زرگری تشکیل شد
سیب سرخم ! شاخه ات افتاد در دست شغال
باز هم دنیایی از دیو و پری تشکیل شد...
علی صفری
آه می ترسم که دارد باز طوفان می شود
آرزوهایم همین کاخــی کـــه برپا کرده ام
زیر آن طوفان سنگین سخت ویران می شود
خوب می دانم که یک شب در طلسم دست تو
دامن پرهیـــز من تسلیـم شیطان می شود
آنچه از سیمای من پیداست غیر از درد نیست
گرچـه گاهی پشت یک لبخند پنهان می شود
عاقبت یک روز می بینی که در میدان شهر
یک نفر با خاطراتش تیـر باران می شود
محمد سلمانی
در من بگیران با لبانت طعم نعنا را
بردار از مویت فشار روسریها را
حالا بیا یک کودتاچی در تنت باشم
در بازوانم دل بزن احساس دریا را
هی موج شو بر صخرههای سینهام بشکن
هی ذره ذره در تنت آواره کن ما را
بگذار تا لکنت بگیرم در لبان تو
طعم تمام شعرهای خوب دنیا را
در چین دامانت بلرزان تار و پودم را
محکم بکوبان بر سر غمهایمان پا را
امشب قیامت کن مرا آتش بزن در عشق
زیر و زبر کن خلوت این مرد تنها را
عطر تنت را در نفسهایم رهاتر شو
اردیبهشتی کن برایم صبح فردا را
موهای زاغت را بپیچان دور بازوهام
لنگر بگیر آهسته در من روسریها را...
هادی نژاد هاشمی
سعی کردم که بمانی و بریدی به درک
کارمان را به غـم و رنج کشیدی به درک
به جهنم که از این خانه فراری شده ای
عاشقت بودم و هرگــز نشنیدی به درک
میوه ی کال غـــــزل بودم و از بخت بدم
تومرا هرگز ازاین شاخه نچیدی به درک
فرق خرمهره و گوهر تو نفهمیدی چیست
جنس پاخورده ی بازار خریدی بـــــــه درک
دانه پاشیدم و هربار نشستم به کمین
سادگی کردی و از دام پریدی بــه درک
عاقبت سنگ بزرگی به سرت خواهد خورد
میکشی از تـــــه دل آه شدیدی بــــه درک
نوشدارو شدی اما بــه گمانم قدری
دیر بالای سرکشته رسیدی به درک...
سوفی صابری
برچسب ها : غزل , شعر , غزل امروز , سوفی صابری ,
روی پیشانی بختم خط به خط چین دیده ام
بسکه خود را در دل آیینـــــه غمگین دیده ام
مـو سپیدم مـو سپیدم مـــوسپیدم مــو سپید
گرگ باران دیده هستم، برف سنگین دیده ام
آه یک چشمم زلیخا آن یکی یعقوب شد
حال یوسف را ببینـــم با کدامین دیده ام؟
آشنا هستی به چشمم صبر کن، قدری بخند
یادم آمـد، مـن تـــــورا روز نخستین دیـــــده ام
بیستون دیشب به چشمم جاده ای هموار بود
ابن سیرین را خبــــر کن، خواب شیرین دیده ام
برچسب ها : غزل , شعر امروز , برقعی , سید حمیدرضا برقع ,
برچسب ها : محمد مرادی , مثنوی , شاعر , شعر امروز , مرادی ,
رباعی ارسالی
از این همه راه...یکسره ماتم مانده
از شانس بد است قامتمان خم مانده
سرنوشتمان آخر این خط را خورد!!
هرچه از غم برود ...تا ته راه غم مانده
صرف نظر از ایرادات وزنی رباعی خوبی ست
گلی دیدم در بستر خاک
در بیابان زیر خاشاک
ابری آمد و سایه افکند بر سر او
باران رحمت بارید بر سر او
بادی آمد ابر را کنار زد
خورشید آمد رنگین کمان زد
خورشید رفت و آفتاب غروب کرد
شب رفت و آفتاب طلوع کرد
روزها گذشت و دنیا به کس وفا نکرد
دلنوشته ای از:
علی اکبر عجم اکرامی
+ از فاصله ها همیشه دورم بکنید...از فاصله ها همیشه دل چرکینم...بی سین تو سارا به خدا چندین سال...دلبسته کنار سفره ی شش سینم
+ چشم هایم دکمه هایت و باران عرق روی پیشانی سال هاست که در قدم زدن های واپس هر کوچه برای دلت سوت می زنم من یک نفرم اما همیشه گارسون برایم دو چای می آورد...
+ بی سین تو سارا به خدا چندید سال...دلبسته کنار سفره ی شش سینم
+ بر شیشه ی تنهایی من سنگ بزن/نقاشی چشمان مرا رنگ بزن/ یک بار اگر شماره ام را دیدی/با نام مزاحمی به من زنگ بزن
+ در کوچه می دوید...سیگار می کشید/پیوسته و شدید ... سیگار می کشید/لیلا عروس شد...لیلا عروس شد/این را که می شنید سیگار می کشید...عابد اسماعیلی
+ همه خوشدل اینکه مطرب بزند به تار جنگی...من از آن خوشم که چنگی بزنم به تار مویی
+ شب در خم گیسوی تو عابر می شد/با هرنفست بهار ظاهر می شد/ای فلسفه ی شگفت!افلاطون هم/با دیدن چشمان تو شاعر می شد...ایرج زبر دست