روزگار ما
حکم در دست شما نیست ولی سر هستید
داغ یک غزوه ندارید پیمبر هستید
با شما هستم اگر جنگ صلیبی کردید
دست در خون دل این همه بی بی کردید
لا اقل بر بزنید آس به ما هم برسد
قطره ای جرعه ی عباس به ما هم برسد
اینهمه دست یکی نیست قبولم باشد
آیه ی دیگری از شان نزولم باشد
سهم من چیست مگر؟!! صندلی دار شما !!
عکس ترحیم من و سفید دیوار شما
خانه بر دوش غزل هستم و می گردم من
حاج زنبور عسل هستم و می گردم من
***
داده ام پیشتر از من خبرم را ببرند
دل افتاده به خون جگرم را ببرند
خواستم مضحکه شهر شود این همه حرف
حرفهایی که قرار است سرم را ببرند
دگرم زخم نزن لاف تو را می داند
قسم حضرت عباس تو را می دانم
دل نده نامه نده شعر نخوان لیلا جان
دیگر از چشم من افتاد جهان لیلا جان
***
روزگاریست همه عرض بدن می خواهند
همه از دوست فقط چشم و دهن می خواهند
دیو هستند ولی مثل پری می پوشند
گرگ هایی که لباس پدری می پوشند
آنچه دیدند به مقیاس نظر می سنجند
عشق ها را همه با دور کمر می سنجند
خب طبیعی ست که یک روز به پایان برسد
عشق هایی که سر پیچ خیابان برسد
***
صبح یک روز من از پیش خودم خواهم رفت
بی خبر با دل درویش خودم خواهم رفت
می روم تا در میخانه کمی مست کنم
جرعه بالا بزنم آنچه نبایست کنم
بی خیال همه کس باشم و دریا باشم
دائم الخمر ترین آدم دنیا با شم
آنقدر مست که اندوه جهانم برود
استکان روی لبم باشد و جانم برود
ساقیا! در بدنم نیست توان ،جام بده
گور بابای غم هردو جهان، جام بده
برود هرکه دلش خواست شکایت بکند
شهر باید به من الکلی عادت بکند
(جابر نوری سمسکندی)
برچسب ها :
جابر نوری سمسکندی , مثنوی ,
توسط :
مهران رنجبر(مهاجر) تاریخ : سه شنبه 87/11/1
دیدگاه()